اسفند ماه ماهی است که شهدای زیادی سرداران شهیدی همچون همت، باکری،حاج عباس کریمی، خرازی و ... که آسمانی شدند و تقدیم اسلام گردیدند
22 اسفند در تقویم کشور به نام روز شهید رقم خورده است. از اینرو به مناسبت روز وفات ام الشهدا حضرت ام البنین خاطرات زندگی شهیدی را ازبان همسرش مرور می کنیم که همانند عباس مدافع حریم اهل بیت شد شهید قاسم غریب شهید مدافع حرمی که در عالم رویا به ندای امام شهیدش لبیک گفت و در واقعیت در دفاع از حرم خواهرش زینب کبری به شهادت رسید.
به گزارش «دانشجو سلام » به نقل از رجانیوزقاسم غريب متولد 1361 در روستاي سيد ميران گرگان بود، اما محل خدمتش در يگان صابرين تهران بود. يكبار كه برای زيارت به قم میآيد، دوستش كه در قم سكونت داشت به ايشان گفته بود: شما قصد ازدواج نداريد؟ قاسم هم گفته بود اگر خانم سيد و مؤمنی باشد تمايل به ازدواج دارم. دوستشان از همسرش میخواهد تا كسی را به قاسم معرفي كند كه ايشان هم از دوستانش كه خادم مسجد جمكران بود سئوال ميكند و در نهايت من به قاسم معرفی میشوم.
قاسم براي اولينبار در شب 21 بهمن 83 با دو نفر از دوستانش به خواستگاري آمد. خوب به ياد دارم ساعت 9 شب بود. در سالگرد پيروزی انقلاب اسلامی صدای اللهاكبر مردم به گوش میرسيد. از آن موقع به بعد هر وقت صدای اللهاكبر را میشنوم، ياد شب خواستگاري قاسم ميافتم و خاطره شيرين آن شب برايم زنده ميشود. وصلت خيلي اتفاقي رخ داد و ماجراي جالبی دارد.
همسرم پاسدار بود و دوره خلباني را ميگذراند. عاشق پرواز بود و عاقبت سيمرغ آسمان شهادت شد. همسرم ابتدا از اعتقادات و ايمانشان و بعد هم از شغلش برايم صحبت كرد. قاسم از سختي راهي كه در پيش داريم حرف زد، از مأموريتهای پيش رو و از زندگياي كه امكان دارد شهر به شهر بچرخيم. اصرار داشت تا من با اطلاع از همه اين شرايط، مسائل و سختيها تصميم خودم را بگيرم. من هيچ شناختي در مورد شغلش نداشتم. دوست داشتم شرط هر دویمان صداقت باشد و هرگز در هيچ شرايطی به هم دروغ نگوييم. قاسم در همان جلسه از احتمال شهادتش برايم گفت. ميگفت: عاشق شهادت است و من در جواب گفتم من دوست دارم عرض زندگيام قشنگ باشد. طولش مهم نيست. غناي يك زندگي مشترك بيشتر برايم اهميت داشت. در اطرافم ميديدم افرادي را كه فقط در كنار هم زندگي ميكنند و هيچ عشقي در ميان نيست. دوست داشتم زندگيام با عشق همراه باشد، هر چند كوتاه. به خاطر همين وقتی همسرم از شهادت صحبت میكرد میگفتم ارزش دارد آدم كنار يك نفر خوب زندگي كند هر چند كوتاه باشد. قبل از مراسم عقد با خودم میگفتم همسرم شهادت را دوست دارد، اما كو جنگ! جنگی در ميان نيست كه او شهيد شود، اما بعد از عقد وقتي آلبوم عكسهاي همسرم را ورق ميزدم تازه متوجه شرايط كاری و حساسيتهاي شغليشان شدم. براي همين بعد از آن هر زماني كه به مأموريت ميرفت من استرس زيادي را تا بازگشتش تحمل ميكردم. براي آرام شدنم ايشان را بيمه امام زمان كردم و هر ماه مبلغی را به مسجد جمكران میدادم و آخرين بيمه را خودشان نيمه شعبان سال 1394 دو هفته قبل از سفرشان به سوريه دادند.
من و قاسم روز دوشنبه پنجم ارديبهشت شب مبعث 1384 عقد كرديم. روز قبلش برای خرید حلقه رفته بودیم. اذان که شد گفت: ببخشید من بروم نمازم را سریع بخوانم و بیایم. گفتم: خدایا این چه جورش است من و خانوادهاش را وسط بازار گذاشت و رفت.
و بعد از عقد به حرم حضرت معصومه(س) رفتيم. چون شب مبعث بود، همسرم برای من مداحی کرد. او نذر كرده بود اگر پسردار شديم اسمش را عباس بگذاريم. فرداي عقد به او گفتم شما به حضرت عباس ارادت داري، من هم ارادت خاصي به امام زمان(عج) دارم، ميتوانم شما را مهدي صدا كنم. ايشان فكر كرد و گفت مهدی غريب! خيلی قشنگ است و از آن روز به بعد من ايشان را مهدي صدا كردم. من و مهدی ششم بهمن سال 1384 زندگي مشتركمان را در تهران آغاز کردیم. یک هفته بعد از عقد وقتی گفتم مداحی کنید فیلم بگیرم «شهادت همه آرزومه» را خواند. برای اولین بار میدیدم یک نفر با تمام وجود عاشق شهادت است. حس عجیبی بود. کسی را میدیدم که با اطرافیان فرق داشت. چند ماه بعد از عروسیمان به من گفت: شما سیدی دعا کن شهید بشوم. گفتم: شما که عاشق شهادت هستید چرا ازدواج کردید؟ گفت: ازدواج کردم از خودم یادگاری بگذارم. حرفاش عجیب بود. فقط از خدا خواستم 10 سال فرصت بده عاشقانه کنارش زندگی کنم. دو سال بعد به قم مهاجرت كرديم. 10 سال و سه ماه با هم زندگي كرديم و حاصل زندگي مشتركمان دو فرزند است؛ اميرعباس متولد بهمن ماه 1386 و محمدامين متولد اسفندماه 1388. بعد از تولد پسر اولم امیر عباس وقتی از مهدی فیلم میگرفتیم، گفت: امروز که بچهام به دنیا آمده ستوان دوم هستم. وقتی بزرگ شود شهید شدهام. گفتیم: آقا مهدی این جور نگو. گفت: آخر کار ما شهادت است.
هروقت حرم امام رضا علیهالسلام و حضرت معصومه(س) میرفتیم به بچهها میگفت: دعا کنید بابا شهید شود. مهدی در همه كارها به خدا توكل ميكرد. نمازش را در هر شرايطي اول وقت ميخواند. احترام زيادي به پدر و مادرش ميگذاشت و هر كاري از دستش بر ميآمد برايشان انجام ميداد و هرگز كوتاهي نميكرد. اهل غيبت نبود و اگر كسي در جمعي غيبت ميكرد، حتماً متذكر ميشد. مهدی من گوش به فرمان رهبري بود و پشتيبان ولايت فقيه، به طوري كه در وصيتنامهاش به همه تأكيد كرده است كه پشتيبان ولايت باشيد و از خط ولايت فاصله نگيريد. ايشان آرام و قرار نداشت و آنقدر از شهادتش مطمئن بود كه ميگفت در نماز شبت هر چي از خدا بخواهي، ميدهد. به خدا اطمینان داشت از ته دل شهادت می خواست با این که نه جنگی بود و نه به ظاهر شرایطی. برای باورش برنامهریزی میکرد. میگفت شهادت را فقط برای خودش نمیخواهد، میخواهد شفیع ما باشد. ابراز محبت برایش مهم بود. هرشب بچهها را میبوسید و میگفت: دوستتان دارم. پسرها هم باید میگفتند دوستت داریم تا دست از سرشان بردارد.
در اولین نوشتهای که به من داد گفته بود: دوستت دارم و محبتم را فدایت میکنم. آخرین نوشتهاش هم این است دوستت دارم و زندگیام را فدایت میکنم. همین طور بود اول زندگی چیزی به جز محبتش نداشت و آخر هم هرچه داشت برایم گذاشت.
4 ماه قبل شهادت در حرم امام رضا (علیهالسلام) دو باره به بچهها گفت: برای شهادتم دعا کنید. بچه ها میگفتند: دعا نمیکنیم. من گفتم: این حرفها را میزنی روحیه بچهها خراب میشود، گفت: بچههای من باید آمادگیاش را داشته باشند. وقتی توی حرم رفتم از امام رضا(علیهالسلام) خواستم آخر و عاقبت مهدی من ختم به شهادت بشود. برعکس دفعههای قبل که دعا میکردم عاقبت به خیر شود. وقتی ازحرم بر میگشتیم مهدی گفت: من از امام رضا علیهالسلام خواستم من فقط با شهادت از شما جدا شوم. دو باره از این دعای مهدی تعجب کردم گفتم: واقعاً اینجوری دعا کردی؟ گفت: بله. مهدی در مبارزه با گروههاي انحرافی پژاك و منافقين داخلي فعال بود و چهار تركش در بدنش داشت.
سال 91 در مأموریت آموزشی چشم چپشان با تیر پینتبال ضربه میخورد و بینایی اش را از دست می دهد چند بار عمل کردند، ولی اثر نداشت. به خاطر شرایط چشمشان باید جای مرطوب زندگی میکردیم. یک سال رفتیم شمال و بعد از یکسال میخواستیم خانه بخریم. مهدی جایی را پسندیدند، ولی به دل من نبود. منزل همسر شهید بود.
دو ماه قبل از اعزامش گفت: من براي سوريه ثبتنام كردهام كه اگر نيازي به من بود بروم. گفتم: خطري ندارد؟! مهدي گفت: نه من براي آموزش تخريب ميروم، آنقدر به خودش و تواناييهايش اعتماد داشتم كه رفتنش برايم قابل قبول بود. با اينكه ايشان به خاطر جانبازي چشمش معاف از رزم بود، اما آنقدر كارش را دوست داشت كه با جان و دل تلاش ميكرد. بعضی وقتها ميگفتم: مهدي قدر جانت را بدان، به خودت استراحت بده، اما ايشان ميگفت: وقت برای استراحت زياد است. مرتبه اول دو روز قبل از نوروز 1394 راهي شد. و بعد از 45 روز بازگشت و مرتبه دوم هم در تاريخ 26خرداد ماه عازم شد. مرتبه دوم وقتی ميخواست برود به ايشان گفتم: مهدي همه به من ميگويند به همسرت اجازه نده كه برود، ولي من میسپارم به خودت اگر يك درصد احتمال خطر در سوريه ميدهی، نرو و مأموريت دومت را كه در ايران است، انتخاب كن. مهدي گفت: خانم! خطري براي ما نيست، اگر هم اتفاقي افتاد اين را خوب بدان كه حرم براي ما ايرانيها خيلي اهميت دارد. امروز خانم حضرت زينب(س) تنهاست. اين حرف را كه زد هيچ چيزي نگفتم. مهدي گفت: چقدر خوب است كه تو اينقدر زود راضي میشوی، گفتم: من در برابر اهلبيت حرفي براي گفتن ندارم، فقط اينبار از سوريه براي ما شيرينی بياور، شيرينيهای آنجا بسيار خوشمزه است. بچهها ميدانستند پدرشان سوريه ميرود و چون هميشه در مأموريت بود، برايشان عادی شده بود و من تا آن زمان نميدانستم كه در سوريه هم شهيد دادهايم. مرتبه آخر قبل از رفتن كيف مداركش را نشانم داد و گفت: خانم اگر من برنگشتم، مدارك را از كيفم برداريد، اين شوخيها برايم عادي شده بود. گفتم انشاءالله به سلامتي برميگردی. آقامهدي كفشهايش را میپوشيد، به مادرم گفت: حاجخانم اگر برنگشتم مواظب زن و بچهام باش. مامان گفت: انشاءالله خودت برمیگردی ميآيی مواظبشان هستي. از زير قرآن رد شد با همه روبوسی كرد و به من گفت: خداحافظ. گفتم: مهدی آنقدر خجالت میكشی كه حتی با من دست هم نمیدهی؟ دستم را بردم جلو با هم دست داديم. خندهاش گرفت و رفت. مهدی آنقدر راضی و خوشحال بود، مثل اينكه برای اولين بار به سفر زيارتی میرفت.
مرتبه دوم وقتي اولين تماس را گرفت به من گفت: منتظر من نباشيد شايد برنگردم. گفتم: مهدی لطفاًً زنگ ميزنی از اين حرفها نزن ناراحت میشوم (شرايط در سوريه تغيير كرده بود) آقا مهدی در اين مأموريت فرمانده محور شده بود و چون شرايط را ميديد احتمال برگشت نميداد. آخرین تماسش سه شنبه شب شهادت امام علی ساعت 12 شب در مراسم شب قدر بودم گفت: شب عملیات است، دعا کن پیروز بشویم و دعا کن برات شهادت را بگیرم، گفتم: فکر شهادت نباش بچهها به شما فعلاً احتیاج دارند. گفت: خدای بچهها بزرگ است، من دوست داشتم صحبت کنیم، ولی مهدی گفت: مزاحمت نمیشوم برو به مراسم شب قدر برس. در مراسم متوسل به امام علی (علیهالسلام) شدم وگفتم: بچههایم یتیم نشوند. امام علی علیهالسلام خوب جواب داد، با شهادت همسرم بچهها حضور پدر را احساس میکنند و باور دارند شهید زنده است، 24 ماه رمضان ساعت 11 شب مهدي با همرزمانشان در حال استراحت بودند كه ساعت 12 با صداي تيراندازي آنها در حالي كه غافلگير شده بودند، از مقر خارج شدند. مهدي كه فرمانده محور بودند چند باری براي تقويت روحيه بچهها يا زينب (س) ميگويد و به جلو میرود تا بچهها هم قوت قلب بگيرند. ساعت يك نيمه شب در بيسيم مهدي را صدا ميكنند، ولی ايشان شهيد شده بود و درگيري تا ساعت 3 نيمه شب ادامه پيدا ميكند و بعد از چند ساعت پيكر شهيد غريب را پيدا میكنند و ميبينند كه هيچ خونی بر زمين ريخته نشده است، اما وقتي پيكر شهيد را از روی زمين بلند میكنند، خون از قلبشان سرازير میشود.
مهدي شنبه شب به شهادت رسيد و من خبر شهادتشان را روز دوشنبه از زبان عمه همسرم شنيدم. ابتدا باور نميكردم، ولي وقتي خبر را شنيدم به ياد خوابهايي افتادم كه خودم و همسرم ديده بوديم. خوابهايي كه با شهادت مهدي تعبير شد. مزار ايشان در روستاي سيد ميران گرگان است. مهدي هميشه ميگفت: فاميليام غريب است، محل كارم غريب است و همسرم از شهری غريب. مهدي هرگز فكر نميكرد محل شهادتش هم در غربت باشد. مهدي 21 تير 1394در ارتفاعات تدمر به آرزويش رسيد. مهدي در انتهاي همه مداحيهايش جمله «شهادت آرزومه» را زمزمه ميكرد و آخرش هم به اين مقام نائل شد. يادم هست همسرم در يكي از جلسات خواستگاري گفت: خواب ديده در بياباني است و امام حسين(ع) به ايشان ميفرمايند: «هل من ناصر ينصرني» و آقا مهدي در جواب ميگويند: آقاجان من شما را ياري ميكنم و تنها نميگذارم. اين خواب همسرم با رفتن به جمع مدافعان حرم تعبير شد.
توجه!