همسر شهید قاضی خانی، مادر همان نهال معروف است که کلاه صورتیاش را به یادگار از «آقا» گرفته. با دو فرزندش به مراسم آمده. نهال و محمد یاسین. نهال البته کلاه صورتیاش را نیاورده و روسری قرمزی به سر دارد.
به گزارش «دانشجو سلام» به نقل از خبرگزاری دانشجو؛ محمد صالح سلطانی مجری مراسم: نهال سالن را روی سرش گذاشته. مدام ورجه ورجه میکند، روی سن بالا و پایین میپرد و گاهی هم سمت تریبون من میآید و خنده ریزی میکند و بر میگردد پیش مادرش. محمد یاسین از او شلوغتر است. از همان اول که آمد توی سالن، رفت و نشست روی میز، میکروفن را گرفت دستش و دیگر ول نکرد! حالا هم نشسته جلوی مادرش، گاهی میکروفن را بر میدارد، به همه حضار سلام میکند و همه حضار هم جوابش را با خنده میدهند .کار من شده لبخند زدن به نهال و محمد یاسین، و خواهش که این «خانم گل» و آن یکی «آقاکوچولو» اجازه دهند ما حرفهایمان را بزنیم و بعد نوبت آنها شود.
بخش اول مراسم، میزگرد خانواده شهداست. چهار نفر از بستگان چهار شهید مدافع حرم دور میز نشستهاند و به سوالاتم جواب میدهند. یک پسر، یک پدر، یک مادر و یک همسر شهید. در میان صحبتهایشان میگویم :«خداراشکر جنسمان جور است.» لبخند کمرنگی میزنن. جنسمان وقتی جور بود که بهجای عکس، خود مهدی، حمیدرضا، مسعود و آقا رضا کنارمان مینشستند.
پدر شهید حمیدرضا اسداللهی، دست پر به مراسم آمده. قاب عکس کوچکی از شهیدش را روی میز، کنار پرچم ایران میگذارد و هر بار که نوبت صحبتش میشود، گوشهای از آن جزییات دوست داشتنی زندگی پسرش را برایمان میگوید. یک بار از وصیت نامه شهید و ماجرای جالب نوشته شدنش در حرم امام رضا (ع) و یک بار دیگر از خاطرات سفر حج و کربلا. نگاه پدر شهید، از آن نگاههاست که هیچ وقت از یاد آدم نمیرود. وقتی توی دفتر انجمن نشسته بودیم و تشکرات آخر مراسم را انجام میدادیم؛ میگفت چقدر خوب است اگر شما(ما را میگفت) بروید و با این بچههای انجمن اسلامی رفیق شوید و از طریق دوستی آنها را جذب خود کنید. میخواست برود و با آنها گپ بزند. همانها که عکس سران فتنه را نماد افتخار خود کردهاند و به عموماً به مقوله دفاع از حرم، با دیده تردید نگاه میکنند.
همسر شهید قاضی خانی، مادر همان نهال معروف است که کلاه صورتیاش را به یادگار از «آقا» گرفته. با دو فرزندش به مراسم آمده. نهال و محمد یاسین. نهال البته کلاه صورتیاش را نیاورده و روسری قرمز رنگی به سر دارد. از مادر محمد یاسین میپرسم واکنش بچهها به شهادت پدرشان چطور بوده. جواب میشنوم که نهال و محمد یاسین هنوز باور ندارند بابا بر نمیگردد. متین، برادر بزرگتر نهال که شش ساله است، اما باور کرده. هر وقت نهال بهانه بابا میگیرد، متین میگوید که بابا رفته پیش خدا. نهال اما باور ندارد و وقتی قرار میشود این خانواده، خانهاش را تغییر دهد، نهال از مامان میپرسد:«اگر بابا برگرده بلده به یاد خونه جدید؟» بغض راه گلوی خانم قاضی خانی را میبندد وقتی میگوید متین، مثل مردها رفتار میکند و دوست دارد تمام نیازهای خانه را خودش رفع و رجوع کند. شهادت بابا مهدی، متین را مستقیم از شش سالگی به بیست سالگی فرستاده انگار. بغض خانم قاضی خانی بیشتر میشود. دلم نمیخواهد بچهها گریه مادرشان را در این مراسم ببینند. بنا نیست خانواده شهدا را بیاوریم دانشگاه تا با تازه کردن داغهایشان و یادآوری نبود عزیزانشان، کاسبیِ اشک کنیم. باید به نهال خوش بگذرد. باید محمد یاسین از امروز خاطره شیرینی داشته باشد. پس می گویم:«به افتخار نهال و محمد یاسین دست بزنید.» اصلاً بلند شوید و دست بزنید. یک دقیقه مداوم دست بزنید. آنقدر دست بزنید که لبخند بچهها پررنگ شود. باید به نهال خوش بگذرد. باید محمد یاسین بخندد. پس دست بزنید. دست بزنید و اشک و بغضها را بگذارید برای بیرون سالن.
مسعود عسگری، از آن جوانهای «باحال» این دوره زمانه بوده که اکتیو، بهترین صفت برای توصیفشان است. متولد 1369، پامنبری حاج احمد پناهیان، استاد بینالمللی غواصی و چترباز. عکسی که از او روی پرده انداختهایم، میان زمین و هواست. دستانش را باز کرده و به جایی دورتر از دوربین لبخند می زند. چند ثانیه بعد این عکس، چترش را باز کرده و فرود آمده. لابد چند روز بعد هم رفته باشگاه غواصی و تدریس زندگی زیر آب کرده. مسعود محافظ بیت رهبری هم بوده. و آدمی که در 25 سالگی به این چیزها میرسد، یحتمل در 50 سالگی میتواند یک سردار برجسته، یا یک دکتر خلبان ِ محبوب باشد. مادرش، از فتنه 88 میگوید برایمان. از روزهایی که مسعود 19 ساله میرفت برای جمع کردن این فتنه گرها. و از خاطرات تلخ مسعود و ضرب و شتمهای شدید «ریشو»ها به جرم بسیجی بودن در آن روزهای تاریک. مادر مسعود از مسئولین میخواهد هرچه زودتر به اتهامات سران فتنه رسیدگی کنند. خانم عسگری به شدت دل آزرده است از دست کسانی که مطالبه رفع حصر سران فتنه دارند. ای کاش خاطرات مسعود عسگری و مسعودهای سال 88 منتشر شود تا دیگر کسی مطالبه رفع حصر نکند برای اینها.
از خانواده سردار شهید فرزانه، پسرش آمده. جوان 24 سالهای که چند سال پس از بازگشت پدرش از میدان دفاع مقدس متولد شده. خوش تیپ است و با ریش آنکادر شده و عینک خوش فریمش، شمایل مورد انتظار یک بچه حزب اللهی را دارد. کم حرفتر از بقیه مهمانان است و تواضع میکند. در میانه میزگرد بودیم که سهراب مرادی و کیانوش رستمی رسیدند. از مهمانان خواستم تشویقشان کنند. بعد تشویق، قرار بود پسر شهید فرزانه حرف آخرش را بزند و میزگرد تمام شود. انتظار داشتم حرف خاصی نزند و تعارفات معمول را بگوید و تمام. راستش را بخواهید، با سوابق پدرش و اینکه پسر سردار است، پیش خودم گمان کردم حتماً با خانوادهاش اوضاع خوبی دارند و هرروز با مسئولین کشوری و لشگری نشست و برخاست میکند و خلاصه در سیستم جای خوبی دارد. حرف آخرش اما انفجاری بود بر همه این تصورات خام. پسر شهید فرزانه میگوید پس از شهادت پدر، تمام واحدهای درسی یک ترمش حذف شده و هیچ استادی به او کمک نکرده. میگوید تنها چیزی که از یک استادش شنیده این است:«فقط می تونم بهت تسلیت بگم». از دانشجوها خواست که اگر حتی مسیر شهدا را قبول ندارند هم، لااقل با دیده تحقیر و تمسخر به فرزندان شهدا نگاه نکنند. آتش میگیرم. انگار قصه برخوردهای گزنده و نیش تلخ غربزده های خود فروخته، دارد تکرار میشود. انگار با احیای حماسه شهادت در سوریه، حرص و کینه عدهای در ایران جان گرفته. دلم میخواهد بروم، دست این پسر شهید را بفشارم و بگویمش که خیالت راحت، ما اجازه نمیدهیم آنچه با فرزندان شهدای دفاع مقدس کردند در دانشگاهها، با شما بکنند.
میزگرد خانواده شهدا تمام میشود. تمام سالن را بلند میکنم تا ایستاده خانواده شهدا را تشویق کنند. همه مهمانان مراسم رسیدهاند. ابتدا جعفر دهقان را روی سن میآورم. میایستد و برای پس زمینهاش، عکس نهال با آقا را میگذاریم. متواضعانه به شهدای مدافع حرم ادای احترام میکند و کم نمیگذارد. در میان صحبتهای دهقان، میشنوم که میگوید گاهی به خاطر بازی در نقشهای انقلابی، هزینه داده و کنایههایی را به جان خریده است. با این حال اما بنا ندارد از مسیر شناخته شدن به عنوان یک هنرمند متعهد پا پس بکشد. دهقان، از ابتدا در مراسم حاضر است تا انتها و در زمان تقدیر، مهربانانه نهال را در آغوش میکشد.
حالا نوبت ورزشکارانی است که دعوت کردهایم. کلیپ یادآوری صحنههای قهرمانیشان در المپیک ریو را که پخش میکنیم، صدای تشویق حضار بلند میشود. روی سن میآیند و هر آنچه میتوانند برای تجلیل مقام شهدای مدافع حرم عرضه میکنند. در انتهای مراسم، وقتی دوربینمان را بردیم تا کیانوش با مدافعین حرم صحبت کند، فقط گفت:«خاک پاشونم.»
زمان تقدیر است. وقتی که باید بیشتر از هر زمان دیگری به بچهها خوش بگذرد. مسئولین دانشگاه را با همراهی تشویق حضار میکشانم روی سن. رفقا از اتاق فرمان میگویند که دکتر فتوحی، رئیس دانشگاه هم قرار است برای تقدیر بیاید. پس مأمور میشوم که مسئول نهاد رهبری، معاون نهاد و رئیس سابق دانشگاه را روی سن به لطایف الحیلی نگه دارم تا دکتر فتوحی برسد. هم دکتر روستا آزاد، رئیس سابق و هم مسئول نهاد قبلاً حرف زدهاند. میماند معاون نهاد. میخواهم که چند دقیقهای صحبت کند. میفهمد که هدفم از دعوت او به سخنرانی چیست. میخندد و سالن هم این هدف را میفهمد و میخندد. برنامه بسیار بیشتر از آنچه تصور میکردم شاد شده. خدا کند به نهال و محمد یاسین خوش گذشته باشد.
یک ردیف کامل روی سن پر شده. رئیس فعلی و سابق دانشگاه، مسئول نهاد رهبری، معاون فرهنگی دانشگاه و معاون نهاد هستند. سهراب مرادی، کیانوش رستمی و جعفر دهقان هم کنار مسئولین دانشگاه و4 خانواده شهید بزرگوار. که کل این مراسم، مال آنهاست. نهال و محمد یاسین جلوی صف مسئولین میدوند. هدیههایشان را میدهیم. اسباب بازیهای ایرانی. ای کاش اسم شرکت سازنده این اسباب بازیها، که حامی برنامه بود، را روی سن نمیگفتم. شاید، شاید حس خوبی به خانوادهها دست ندهد....نمیدانم. گاهی روی سن، آدم به کارهای بسیار معمولیاش هم شک میکند.
به هر مدعو، یک لوح تقدیر میدهیم و هدیهای مختصر. سالن روی پا ایستاده و بی وقفه تشویق میکند. لبخند را که روی صورت بچهها میبینم، حس خوبی مینشیند روی قلبم. مراسم تمام میشود. بازار سلفی گرفتن با کیانوش و سهراب داغ است. خانواده شهدا را میبریم دفتر انجمن برای خداحافظیهای پایانی. آرزو میکنم ای کاش امروز نهال، بیش از همیشه خندیده باشد. ای کاش محمد یاسین از هدیهای که گرفته راضی باشد. ای کاش دیگر هیچ استادی، حرمت پسر شهید را نشکند و هیچ همسر شهیدی، بغض نکند.
انتهای پیام/
توجه!