هرسال در آستانه نوروز حال و هوای دانشگاه ها کربلایی می شود و همه خودجوش در تکاپو اعزام به جبهه های جنوب هستند و کسانی که حسرت کربلای حسینی به دلشان مانده ، بهانه هوای کربلای ایران را می گیرند و در قالب کاروان های دانشجویی با کوله باری از بغض و شرمندگی رهسپار مناطق عملیاتی جنوب می شوند.
اینجا همه یکرنگ و خاکی می شوند، همه رنگ سادگی می گیرند، توی این چشم ها یا اشک بود یا حسرت و شرمندگی، همه استغفار می کردند.
نمی دانم چه دردی تو این دشت های خاکی نهفته است، چه چیزی اینجا گم شده است که همه برای کامل شدن به فرشتگان زمینی متوسل می شوند و آنان را به پنج تن آل عبا قسم می دهند که دوباره به این فردوس زمینی دعوت شوند.
اینجا همه نقاب های روز مره صورت را برمی دارند و صادقانه اشک می ریزند، کسانی بودند که دیگه توان راه رفتن و رمق قدم برداشتن نداشتند و زانو می زدند و آرام بر خاک سجده می کردند این را می دیدم اما همانند آنها نبودم؟
چشم هایم خشک بود اما دلم آرامش عجیبی داشت، فکرم از همه تعلقات و از همه مشکلات خالی بود فقط درگیر یک موضوع بودم اینکه من کجا و اینجا کجا؟!!
من کجا و اینجا کجا علامت سوال بزرگی بود؟ و جوابی مبهم که همه می گفتند قطعا شهدا دعوت کرده اند و شرمنده تر می شدم!
زمین گرم بود پاهای برهنه ام می سوخت اما احساس دردی نداشتم صداهای مختلفی تو سرم بود همه دعا می کردند و از فرشته های زمینی در خواستی داشتند.
اما من همچنان ساکت و آرام بودم آرام آرام....
وقت نماز بود آن هم نماز در منطقه ای که همه آرزو داشتند لحظاتی عرفانی بود سر روی خاک گذاشتم، دلم شکست و اشکم جاری شد بغض سنگینی بود الله اکبر.
نماز تمام شد من هنوز در سجده بودم حس می کردم دیگر نمی توانم از این خاک جدا شوم دلم به وصال رسیده بود، به وصال کسانی که نه آنها را دیده بودم و نه می شناختم اما به خاطر امنیت من و امثال من خود و خانواده را فدا کرده بود و از همه خوشی های خود گذشته بودند .
کم کم هوا تاریک می شد، در تاریکی شب همه خودشان را گم و خیلی آزادانه هق هق می کردند خدایا اینجا چه سری داردکه بال پرواز می گیری و سبک می شوی.
صدای گریه دوستان بیشتر دلم را آتش می زد، یک یک شهدایی که می شناختند را صدا می زدند حس می کردم شهدا در کنارمان نظاره گر این غروب غمگین شلمچه هستند.
وزش بادهایی که از سوی کربلا می آید ، انسان را دیوانه تر می کند و نجواهای شبانه ات را به باد می سپاری تا به گوش مولایت برسانند.
دلم را در غربت شلمچه جا گذاشتم
آری همه چیز این سرزمین سحرانگیز بود گویی کلمات نیز قدرت بیان خویش را از دست داده بودند.
دلم را میان غربت شلمچه جا گذاشتم فقط به امید اینکه سال دیگر نیز شهدا دعوتم کنند و در فرصت یکساله ای که دارم به خوسازی معنوی بپردازم تا اندکی سبکبال به سوی شلمچه بشتابم
انتهای پیام/
توجه!